وصل تو بتر که بيقرارم دارد | | هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد |
اين نيز مزاج روزگارم دارد | | هجر تو عزيز و وصل خوارم دارد |
وز خوي تو عقلها کمالي دارد | | از روي تو ديدهها جمالي دارد |
خال تو بر آن روي تو حالي دارد | | در هر دل و جان غمت نهالي دارد |
شبهاست که روي بر زمين ميدارد | | با هجر تو بنده دل خمين ميدارد |
بي روي توام روي چنين ميدارد | | گويند مرا که روي بر خاک منه |
وي سيرت تو منزه از خصلت بد | | اي صورت تو سکون دلها چو خرد |
از بيم تو هيچ دم نمييارم زد | | دارم ز پي عشق تو يک انده صد |
گه اهل فساد و با بدان داد و ستد | | گه جفت صلاح باشم و يار خرد |
زين بيش دف و داريه نتوانم زد | | بايد بد و نيک نيک ور نه بد بد |
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد | | من چون تو نيابم تو چو من يابي صد |
پاي از سر و آب از آتش و نيک از بد | | کودک نيم اين مايه شناسم بخرد |
شکرانه هزار جان فدا بايد کرد | | روزي که بود دلت ز جانان پر درد |
بي شکر قفاي نيکوان نتوان خورد | | اندر سر کوي عاشقي اي سره مرد |
ور باد شوم چو آب بر من سپرد | | گر خاک شوم چو باد بر من گذرد |
از دست چنين جان جهان جان که برد | | جانش خواهم به چشم من در نگرد |
زير قدمش ديده زمين خواهم کرد | | بر رهگذر دوست کمين خواهم کرد |
نه عاشق زارم ار جز اين خواهم کرد | | گر بسپردش صد آفرين خواهم گفت |
و آن روي چو مه به ياسمين پنهان کرد | | از دور مرا بديد لب خندان کرد |
ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد | | آن جان جهان کرشمهي خوبان کرد |
عشق تو مرا زندهي جاويدان کرد | | سوداي توام بيسر و بيسامان کرد |
در خاک عمل بهتر ازين نتوان کرد | | لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد |
آنروز زمانه را زبون خواهي کرد | | روزي که سر از پرده برون خواهي کرد |
يارب چه جگرهاست که خون خواهي کرد | | گر حسن و جمال ازين فزون خواهي کرد |
زنهار به هيچ آبي آلوده مگرد | | چون چهرهي تو ز گريه باشد پر درد |
کز دريا خشک آيد از دوزخ سرد | | اندر ره عاشقي چنان بايد مرد |
تا خصم من از جان تو برنارد گرد | | گفتا که به گرد کوي ما خيره مگرد |
در کوي تو کشته به که از روي تو فرد | | گفتم که نبايدت غم جانم خورد |
در عهد وفا نگر که چون آيد مرد | | منگر تو بدانکه ذوفنون آيد مرد |
از هر چه گمان بري فزون آيد مرد | | از عهدهي عهد اگر برون آيد مرد |
شوخي چکني که نيستي مرد نبرد | | رو گرد سراپردهي اسرار مگرد |
کو درد به جاي آب و نان داند خورد | | مردي بايد زهر دو عالم شده فرد |
شد مست و سوي رفتن آهنگ آورد | | آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد |
چون گل بدريد جامه و رنگ آورد | | گفتم: مستي، مرو، سر جنگ آورد |
بس شاه که ياد پاسبان تو خورد | | بس دل که غم سود و زيان تو خورد |
اي من سگ آن سگي که نان تو خورد | | نان تو خورد سگي که روبه گيرست |
بايد که دل از کون و مکان برگيرد | | هر کو به جهان راه قلندر گيرد |
آلودگي جهان نه در برگيرد | | در راه قلندري مهيا بايد |
آهن ز لبش قيمت مرجان گيرد | | چون پوست کشد کارد به دندان گيرد |
تا جان گيرد هر آنچه با جان گيرد | | او کارد به دست خويش ميزان گيرد |
وين مهرهي نيستي نه هر کس بازد | | اين اسب قلندري نه هر کس تازد |
چون جان بشود عشق ترا جان سازد | | مردي بايد که جان برون اندازد |
سگ زان تو شد به استخواني ارزد | | گبري که گرسنه شد به ناني ارزد |
آسايش زندگي به جاني ارزد | | اظهار نهاني به جهاني ارزد |
از خاک جفا صورت مهر انگيزد | | بادي که ز کوي آن نگارين خيزد |
هر ساعتم آتشي به سر بربيزد | | آبي که ز چشم من فراقش ريزد |
وز نيکي تو يک هنرت صد باشد | | اي آنکه برت مردم بد، دد باشد |
گر مردم نيک بد کند بد باشد | | داني تو و آنکه چون تو بخرد باشد |
دري شمرم کش اصل از آتش باشد | | دشنام که از لب تو مهوش باشد |
کان باد که بر گل گذرد خوش باشد | | نشگفت که دشنام تو دلکش باشد |
جان دادنم از پي تو مشکل باشد | | تو شيردلي شکار تو دل باشد |
مدبر چه سزاي عشق مقبل باشد | | وصل تو به حيله کي به حاصل باشد |
اين شيفتگي يک چهل خواهد شد | | اين ضامن صبر من خجل خواهد شد |
گويا که سر اندر سر دل خواهد شد | | بر خشک دوپاي من به گل خواهد شد |
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد | | در راه قلندري زيان سود تو شد |
بپرست پياله را که معبود تو شد | | دشنام سرود و رود مقصود تو شد |
سرهاي سران در سر سوداي تو شد | | بالاي بتان چاکر بالاي تو شد |
جهانها همه دفتر سخنهاي تو شد | | دلها همه نقشبند زيباي تو شد |
بر تن هنرش سياهي دود آمد | | از فقر نشان نگر که در عود آمد |
بودش همه از براي نابود آمد | | بگداختنش نگر چه مقصود آمد |
قوت دل من جز غمت اي ماه نماند | | در هجر توام قوت يک آه نماند |
اندر ره عاشقي دو همراه نماند | | زين خيره سري که عشق مه رويانست |
ننشسته به پيش خاصي و عامي چند | | نارفته به کوي صدق در گامي چند |
برکرده ز طامات الف لامي چند | | بد کرده همه نام نکو نامي چند |
فرمود که تا سجده برندت يک چند | | نقاش که بر نقش تو پرگار افگند |
ميخواند «وان يکاد» و ميسوخت سپند | | چون نقش تمام گشت اي سرو بلند |
از فرقت گل همي شکايت کردند | | مرغان که خروش بينهايت کردند |
با گل گلههاي خود حکايت کردند | | چون کار فراقشان روايت کردند |
چون بر تو شبي گذشت نامت نبرند | | اي گل نه به سيم اگر به جانت بخرند |
بر سر ريزند و زير پايت سپرند | | گه نيز عزيز و گاه خوارت شمرند |
در سبلت تو به شاعري که نگرند | | اين بيريشان که سغبهي سيم و زرند |
ترانهي خشک خوبرويان نخرند | | زر بايد زر که تا غم از دل ببرند |
طاووس نهاي که با تو در تو نگرند | | سيمرغ نهاي که بي تو نام تو برند |
آخر تو چه مرغي و ترا با چه خرند | | بلبل نه که از نواي تو جامه درند |
کز سايهي حشمت تو مهتر دورند | | سادات به يک بار همه مهجورند |
گر شکر تو گويند به جان معذورند | | از غايت مهر تو به دل رنجورند |
از کوي تو عاشقان بيهوش کشند | | با ياد تو جام زهر چون نوش کشند |
تا غاشيهي مهر تو بر دوش کشند | | بنماي به زاهدان جمال رخ خويش |
در راه قلندري ترا سر نکند | | تا عشق قد تو همچو چنبر نکند |
کورا همه آب بحرها تر نکند | | اين عشق درست از آن کس آيد به جهان |
عمر تو کراي سور و ماتم نکند | | عشق تو کراي شادي و غم نکند |
چه جاي کراييم کراهم نکند | | زخم تو کراي آه و مرهم نکند |
ور صبر کني به تو نمودي نکند | | بسيار مگو دلا که سودي نکند |
و آتش زند اندرو و دودي نکند | | چون جان تو صد هزار برهم نهد او |
تا کار مرا چو زلف درهم نکند | | يک دم سر زلف خويش پر خم نکند |
خاري که چنو گل سپر غم نکند | | خارم نهد و عشق مرا کم نکند |
مفلس مانند و از خجالت نرهند | | عشاق اگر دو کون پيش تو نهند |
پيداست درين جهان به جاني چه دهند | | من عاشق دلسوخته جاني دارم |
جان و دل من زهر دو آبادانند | | عشق و غم تو اگر چه بيدادانند |
چون جان من و عشق تو همزادانند | | نبود عجب ار ز يکديگر شادانند |
از دست فلک هميشه خونبارانند | | آنها که اسير عشق دلدارانند |
بدبختي و عاشقي مگر يارانند | | هرگز نشود بخت بد از عشق جدا |
بسيار ز ديده خون دل ريختهاند | | آنها که درين حديث آويختهاند |
آنگاه به حيلت از تو بگريختهاند | | بس فتنه که هر شبي برانگيختهاند |
بر چهره ز خون دل نشان ميبيند | | ديده ز فراق تو زيان ميبيند |
تا بي رخ تو چرا جهان ميبيند | | با اين همه من ز ديده ناخشنودم |
مهر رز عاشقي دگرگون زدهاند | | آن روز که مهر کار گردون زدهاند |
کاين زر ز سراي عقل بيرون زدهاند | | واقف نشوي به عقل تا چون زدهاند |
هر دم که بروي ما زني دام بود | | تا در طلب مات همي کام بود |
گر زندگي از جان طلبد خام بود | | آن دل که در او عشق دلارام بود |
از مرگ نينديشد و هشيار بود | | آن ذات که پروردهي اسرار بود |
در خاک يکي شود که در نار بود | | تيمار همي خوري که در خاک شوم |
نابوده و بود او همه سود بود | | هر بوده که او ز اصل نابود بود |
نابود شود هر آينه بود بود | | گر يک نفسش پسند مقصود بود |
جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد | | دل بندهي عاشقي تن آزاد چه سود باشد |
فرياد رسي چو نيست فرياد چه سود باشد | | فرياد همي خواهم و تو تن زدهاي |
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود | | زن، زن ز وفا شود ز زيور نشود |
سگ را سگي از قلاده کمتر نشود | | بيگوهر گوهري ز گوهر نشود |
تا کار تو چون زلف تو درهم نشود | | ترسم که دل از وصل تو خرم نشود |
تا باد نکويي ز سرت کم نشود | | با من به وفا عهد تو محکم نشود |
ديوت همه جز راه بلا ننمايد | | يک روز دلت به مهر ما نگرايد |
ميگويد من همي نگويم شايد | | تا لاجرم اکنون که چنينت بايد |
پيش رخ تو نثار جان ميبايد | | آني که فداي تو روان ميبايد |
اي دوست چناني که چنان ميبايد | | من هيچ ندانم که کرا ماني تو |
ناخفته دو چشم را عنا فرمايد | | گاهي فلکم گريستن فرمايد |
گويد ز بدي خنده نيايد آيد | | گاهيم به درد خنده لب بگشايد |
با فوطه هزار جان ز تن بربايد | | روزي که بتم ز فوطه رخ بنمايد |
عاشق کش فوطه پوش نيکو نايد | | در فوطه بتا خمش ازين به بايد |
بايد که بدون يار خود نگرايد | | مردي که به راه عشق جان فرسايد |
کز دوزخ و از بهشت يادش نايد | | عاشق به ره عشق چنان ميبايد |
تا عشق هنرهاي خودش بنمايد | | آن بايد آن که مرد عاشق آيد |
با او همه غوغاي جهان برنايد | | شاهنشه عشق روي اگر بنمايد |
آن نرگس پر خمار خرم نگريد | | آن عنبر نيم تاب در هم نگريد |
هان تا نرسد چشم بدي کم نگريد | | روز من مستمند پر غم نگريد |
وان سيب در آن رهگذر جان تو ديد | | دي بنده چو آن لالهي خندان تو ديد |
کاندر دل تنگ خود زنخدان تو ديد | | ني سيب در آن حقهي مرجان تو ديد |
بيشت بايد ز عشق من داد نويد | | اکنون که سياهي اي دل چون خورشيد |
چون ديدهي ديدهاي سيه به که سفيد | | کاندر چشمي تو از عزيزي جاويد |
شب ماه مني و روز روشن خورشيد | | اي ديدن تو راحت جانم جاويد |
آن روز سياه باد و آن ديده سپيد | | روزي که نباشدم به ديدارت اميد |
گفتم که به صدر ما نماند جاويد | | اي خورشيدي که نورت از روي اميد |
گر سرد نگردد اين نگارين خورشيد | | ناگه به چه از باد اجل سرد شدي |
زو گشت درين جهان همه حسن پديد | | يک ذره نسيم خاک پايت بوزيد |
بفروخت دل و ديده و مهر تو خريد | | هر کس که از آن حسن يکي ذره بديد |
سيب از چه نهي ميان يکدانهي نار | | گويي که من از بلعجبي دارم عار |
کاندر دهن مور نهي مهرهي مار | | اين بلعجبي نباشد اي زيبا يار |
دست ملکالموت فرو ماند از کار | | چون از اجل تو ديد بر لوح آثار |
مرگ تو همي بر تو فرو گريد زار | | از زاري تو به خون دل جيحونوار |
نازان چو گل و مل و گرازان چو بهار | | نازان و گرازان به وثاق آمد يار |
جوشان ز تف خمر و خروشان ز خمار | | جوشان و خروشانش گرفتم به کنار |
ديوانه و مستمان همي خواند يار | | از غايت بيتکلفي ما در هر کار |
ديوانهي عاقليم و مست هشيار | | گفتيم تو خوش باش که ما اي دلدار |
نه دارد يار کار ما را تيمار | | نه چرخ به کام ما بگردد يک بار |
احسنت اي دل، زه اي فلک، نيک اي يار | | نه نيز دلم را بر من هست قرار |
چون يار چنان ديد ز من شد بيزار | | بخت و دل من ز من برآورد دمار |
زانسان بختي، چنين دلي، چونان يار | | زين نادرهتر چه ماند در عالم کار |
خوي مه و خورشيد مدار اندر سر | | اي گشته چو ماه و همچو خورشيد سمر |
ناخوانده چو خورشيد ميا اي دلبر | | چون ماه به روزن کسان در منگر |
وي چشم من از فراق گرينده چو ابر | | اي روي تو رخشندهتر از قبلهي گبر |
تو پاي به دامن اندر آورده به صبر | | من دست ز آستين برون کرده ز عشق |
در خاک شد از تير اجل زير و زبر | | آن کس که چو او نبود در دهر دگر |
شايد که به خون دل کنم مژگان تر | | واکنون که همي ز خاک برنارد سر |
ميناز ازين حديث و خود را بنواز | | بازي بنگر عشق چه کردست آغاز |
ساز ره عشق کن برو با او ساز | | بر درگه اين و آن چه گردي به مجاز |
با مردم بي خرد نباشد دمساز | | هرگز دل من به آشکارا و به راز |
کورا نشود ز عالمي ديده فراز | | من يار عيار خواهم و خاک انداز |
اندر خور خويش کار ما را ميساز | | اول تو حديث عشق کردي آغاز |
لافيست به دست ما و منشور نياز | | ما کي گنجيم در سراپردهي راز |
چون شمع به پاي باشم و تن به گداز | | از عشق تو اي صنم به شبهاي دراز |
جان در بر آتشست و دل در دم گاز | | تا بر ندمد صبح به شبهاي دراز |
باز از شوخي بلعجبي کرد آغاز | | خوشخو شده بود آن صنم قاعدهساز |
از ماست همي بوي پنير آيد باز | | چون گوز درآگند دگر باز از ناز |
پيوسته شدم با غم و بگسسته ز ناز | | ناديده ترا چو راه را کردم باز |
تا خسته دل از تو عذر من خواهد باز | | دل نزد تو بگذاشتم اي شمع طراز |
دستار نماز در خرابات بباز | | خواهي که ترا روي دهد صرف نياز |
مر مستان را چه جاي روزهست و نماز | | مستي کن و بر نهاد هر مست بناز |
دهري که به يک ديد نهي کام فراز | | عقلي که هميشه با رواني دمساز |
جاني که چو بگسلي نپيوندي باز | | بختي که نباشيم زماني هم باز |
شب تيز شد از آه جهانسوزم روز | | شب گشت ز هجران دل فروزم روز |
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز | | شد روشني و تيرگي از روز و شبم |
وي رنگ تو ناميخته نقاش هنوز | | اي گلبن نابسوده او باش هنوز |
تا بر تو وزد باد صبا باش هنوز | | بوي تو نکردست صبا فاش هنوز |
با شهوتها و با هواييم هنوز | | آسيمه سران بينواييم هنوز |
از دوست بدين سبب جداييم هنوز | | زين هر دو پي هم بگراييم هنوز |
قارون شدگان تنگدستيم هنوز | | بر چرخ نهاده پاي بستيم هنوز |
دوري در ده که نيم مستيم هنوز | | صوفي شدهي بادهي صافيم هنوز |
وي نرگس شهلاي تو بس شورانگيز | | اي در سر زلف تو صبا عنبر بيز |
در جام وفاي تست کژدار و مريز | | هر قطره که ميچکد ز خون دل من |
رنج تنم از حريف آسوده مپرس | | درد دلم از طبيب بيهوده مپرس |
در بوده همي نگر ز نابوده مپرس | | نالودهي پاک را از آلوده مپرس |
طرفهست که جز در تو نياويزد خس | | اي ديده ز هر طرف که برخيزد خس |
زيرا همه آب ديدهها ريزد خس | | هش دار که تا با تو کم آميزد خس |
سير از چو تويي بگو که يا رد شد پس | | خوانديم گرسنه ما ز دل يار هوس |
قدر چو تويي گرسنهاي داند و بس | | تو نعمت هر دو عالمي به نزد همه کس |
چون نيستيم غم فراق تو نه بس | | اي چون هستي برده دل من به هوس |
پنهان کنمت چو نيستي از همه کس | | گر چون هستي به دستت آرم زين پس |
در کار تو کرده دين و دنيا به هوس | | اي من به تو زنده همچو مردم به نفس |
سردي همه از براي من داري و بس | | گرمت بينم چو بنگرم با همه کس |
با عشق تو صد هزار جان باخت نفس | | اندر طلبت هزار دل کرد هوس |
با نام تو پيوست جمال همه کس | | ليکن چو همي مينگرم از همه کس |
نتوان چو چراغ پيش تو داد نفس | | شمعي که چو پروانه بود نزد تو کس |
قنديل شب وصال تو زلف تو بس | | با مشعلهي عشق تو با دست عسس |
ناري که دلم همي بسوزي به هوس | | بادي که بياوري به ما جان چو نفس |
خاکي که به تست بازگشت همه کس | | آبي که به تو زنده توان بودن و بس |
اي جان ز غمش هميشه در آتش باش | | اي تن وطن بلاي آن دلکش باش |
اي دل نه همه وصال باشد خوش باش | | اي ديده به زير پاي او مفرش باش |
افگنده مرا به گفتگوي اوباش | | اي گشته دل و جان من از عشق تو لاش |
چون پرده دريده شد کنون باداباش | | يک شهر خبر که زاهدي شد قلاش |
از لطف سخن گفت به هر معني خوش | | با من ز دريچهاي مشبک دلکش |
کز پنجرهي تنور نور آتش | | ميتافت چنان جمال آن حوراوش |
اي چشم پر از خمار جماش تو خوش | | اي عارض گل پوش سمن پاش تو خوش |
بر عاشق پر خروش پرخاش تو خوش | | اي زلف سيه فروش فراش تو خوش |
چکند که فقاع خوش نبندد به درش | | بر طرف قمر نهاده مشک و شکرش |
عشاق همه بوسهزنان بر حجرش | | در کعبهي حسن گشت و در پيش درش |
پيراهن چرب را تو از تن درکش | | چون نزد رهي درآيي اي دلبر کش |
در پيرهن چرب تو افتد آتش | | زيرا که چو گيرمت به شادي در کش |
زان روي درين دلست چندين آتش | | ني آب دو چشم داري اي حورافش |
با خاک سر کوي تو دل دارم خوش | | بي باد تکبر تو اي دلبر کش |
از ديدهي اين و آن چه جويي نم خويش | | با سينهي اين و آن چه گويي غم خويش |
آنگاه بزي به ناز در عالم خويش | | بر ساز تو عالمي ز بيش و کم خويش |
بيهوده مدار هر دو عالم به خروش | | مي بر کف گير و هر دو عالم بفروش |
در دوزخ مست به که در خلد به هوش | | گر هر دو جهان نباشدت در فرمان |
بي رحميت آيين شد و بد عهدي کيش | | اي برده دل من چو هزاران درويش |
من طبع تو نيک دانم و طالع خويش | | تا کي گويي ترا نيازارم بيش |
هر روز به نوبتي نهيم اندر پيش | | گه در پي دين رويم و گه در پي کيش |
هستيم همه عاشق بدبختي خويش | | در جمله ز ما مرگ خرد دارد بيش |
صد ره بود از توانگر نادان بيش | | هر چند بود مردم دانا درويش |
و آن شاد بود مدام از دانش خويش | | اين را بشود جاه چو شد مال از پيش |
امروز قراري نه به کار دل خويش | | دي آمدني به حيرت از منزل خويش |
پس من چه دهم نشان ز آب و گل خويش | | فردا شدني به چيزي از حاصل خويش |
افگند به باغ و راغ آوازهي خويش | | آراست بهار کوي و دروازهي خويش |
تا بشناسد بهار اندازهي خويش | | بنماي بهار را رخ تازهي خويش |
شد سوخته و کشته جهاني درويش | | از عشق تو اي سنگدل کافر کيش |
گور شهدا هزار خواهد شد بيش | | در شهر چنين خو که تو آوردي پيش |
بر رويم زرد گل بسي کاشت چو شمع | | معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع |
پس خيره مرا ز دور بگذاشت چو شمع | | تا روز به يک سوختنم داشت چو شمع |
بي هيچ نصيبه عشق ميبازد زاغ | | از يار وفا مجوي کاندر هر باغ |
پروانه شو آنگاه تو داني و چراغ | | تا با خودي از عشق منه بر دل داغ |
زيباتري از جواني و مال و فراغ | | نيکوتري از آب روان اندر باغ |
جويان بودست درد ما را از داغ | | ليکن چه کنم که عشقت اي شمع و چراغ |
بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ | | ناديده من از عشق تو يک روز فراغ |
تا خو داري تو دوست کشتن چو چراغ | | کردي تن من ز تاب هجران چو کناغ |
پس دست اجل نهاده بر جان تو داغ | | اي بيماري سرو ترا کرده کناغ |
ناييم بهم پيش چو خورشيد و چراغ | | خورشيد و چراغ من بدي و پس از اين |
وز شوق تو از هر دو جهانم فارغ | | در راه تو ار سود و زيانم فارغ |
غمهاي تو ميخورم از آنم فارغ | | خود را به تو دادهام از آنم بيغم |
در پيش دلم کشيد خوش رايت عشق | | تا ديد هوات در دلم غايت عشق |
در شان دل من آمدي آيت عشق | | گر وحي ز آسمان گسسته نشدي |
بر ميم ملوک پادشاه آمد عشق | | بر سين سرير سر سپاه آمد عشق |
با اينهمه يک قدم ز راه آمد عشق | | بر کاف کمال کل، کلاه آمد عشق |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}